کد خبر: ۴۵۶۷
۰۶ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۵:۳۰

مادر پلنگ برفی، حالا مادر دختران مرکز خیریه مهدی عمیدی است

عزیز‌خانم، مسئول خیریه و مرکز نگهداری دختران بهزیستی و مادر مهدی عمیدی معروف به «پلنگ برفی» است که سردیس او پای کوه انتهای بولوار هفتم تیر یاد‌آور مهربانی و زلالی اوست.

عزیز‌خانم، مسئول خیریه و مرکز نگهداری دختران بهزیستی و مادر مهدی عمیدی معروف به «پلنگ برفی» است که سردیس او پای کوه انتهای بولوار هفتم تیر یاد‌آور مهربانی و زلالی اوست. او جزو معدود جوانان ایرانی بود که پرچم ایران و نام امام‌رضا (ع) را تا نوک قله اورست برد و مایه سربلندی مشهدی‌ها شد.

۲۲مهر۱۳۹۱، او که برای صعود قله مون‌بلان، عازم فرانسه شده بود، در این منطقه مفقود شد و با گذشت چندهفته بی‌خبری از او، ژاندارمری منطقه شامونیکس فرانسه، گزارش عملیات خود برای یافتن این کوهنورد را این‌گونه اعلام کرد: «با‌توجه‌به بارش برف شدید امکان زنده‌ماندن او بسیار کم است و احتمالا از ناپدیدشدگان است.»

او در کوه‌های آلپ آرام گرفت و مادرش برای قدردانی از زحماتی که برای بچه‌های خیریه می‌کشید و هواداری‌هایش از آن‌ها، بعداز رفتنش، خیریه و مرکز نگهداری از دختران در خیابان شریعتی را به نام او مزین کرد. حالا ما هستیم و دو دختر با دو سرنوشت متفاوت از این مرکز. قرار است امانت‌دار نامشان باشیم و از هنر‌ها و آرزو‌های زندگی‌شان و نظرشان درباره عزیز و خوابگاه گلستان مهدی عمیدی بنویسیم.

 

۲ روایت در خوابگاه دختران گلستان مهدی عمیدی در خیابان شریعتی
مادربزرگ همه دختران

صغری زارعی مؤسس خیریه و مرکز نگهداری دختران گلستان مهدی عمیدی وابسته به بهزیستی در خیابان شریعتی است. دختران «عزیز» صدایش می‌زنند؛ چون مانند مادربزرگی مهربان برای آن‌ها دل می‌سوزاند. این کار‌های خوب گنجینه‌ای است که از پدر و مادرش که هر دو دستی در کار‌های خیر داشتند، به همراه دارد.

خودش از سال‌۷۱ در کار خیر مستقل است؛ درست همان وقتی که آیت‌الله عبادی کلنگ تأسیس مسجد المنتظر واقع‌در استاد یوسفی‌۲۴ را زد و او ۴۲‌سال داشت. می‌گوید: مجوز سرپرستی ۲۲‌دختر را در گروه سنی سیزده‌تا هجده‌سال به من داده‌اند که سخت‌ترین گروه سنی محسوب می‌شود.

در این خوابگاه مربی‌های کارکشته، مدد‌کار و روان‌شناس داریم. گاه بچه‌هایی که از خوابگاه‌های مختلف اطراف مشهد و شهرستان‌ها فرار می‌کنند و جایی برای ماندن ندارند، وقتی پایشان به این خوابگاه می‌رسد، ماندگار می‌شوند و آرامش می‌گیرند. بعضی از دختر‌ها با‌وجود سن زیاد وقتی به خوابگاه می‌آیند، متأسفانه هیچ سوادی ندارند؛ برای آن‌ها معلم خصوصی می‌گیریم و کمک می‌کنیم استعداد‌هایشان را پیدا کنند تا از هم‌سن‌و‌سال‌هایشان در جامعه عقب نمانند.


دلم خانواده می‌خواهد

روی دیوار کنار تختش پر از برگه‌های کوچک است با روبان‌های رنگی پاپیونی. روی آن‌ها نوشته است؛ «روز احترام»، «روز آرامش»، و.... او هنرمند است و در کار طراحی با مدادرنگی تبحر خاصی دارد. تصویری که در دست دارد، پرتره‌ای از امین حیایی است. روی تخت می‌نشیند و با خط‌های صاف و منحنی و رنگ‌ها تصویر را ادامه می‌دهد. عزیز درباره او می‌گوید: هنرمندی او را که دو‌سال‌و‌نیم است اینجاست، در شبکه‌۵ هم نشان داده‌اند. هنرمندمان معروف است.‌
می‌پرسم: برای طراحی، کلاس می‌ر‌وی؟

- الان که شانزده‌سال دارم، در هنرستان سال یازدهم هستم و طراحی چهره می‌خوانم.

چند وقت است اینجا هستی؟
- دو سال و نیم است؛ ولی از بچگی در بهزیستی بوده‌ام.

نظرت درباره این مرکز و حاج خانم عمیدی چیست؟
-عزیز، خانم خوبی است. خیلی چیز‌ها برای ما مهیا می‌کند. هوای بچه‌ها را دارد. اما تفاوت سنی که با هم داریم، باعث می‌شود خواسته‌های ما برای او کمی عجیب‌وغریب باشد.

دوست داری تا کی اینجا بمانی؟
- به حاج‌خانم پیشنهاد کردم که برای من خانواده پیدا کند. هیچ‌وقت خانواده نداشته‌ام و دوست دارم حتی شده برای یکی‌دو سال خانواده‌ای داشته باشم. پدر، مادر، خواهر و برادر برای من هیچ تصویری ندارند.

به مدرسه می‌روی؟
- بله، ولی مدرسه را دوست ندارم. فقط تا دیپلم می‌خوانم.‌

نمی‌خواهی کار هنری را ادامه بدهی؟
- می‌خواهم؛ ولی ورزش را بیشتر دوست دارم به‌ویژه هندبال را. من در کلاس پنجم در هندبال در پست حمله بودم و مقام هم آوردم.
اطلاعات شناسنامه‌ات از زمان تولدت هست؟
- نه. از نوزادی که در خوابگاه بودم، برای من شناسنامه گرفتند. این من را اذیت نمی‌کند؛ چون تولدم در این شرایط به انتخاب خودم نبوده است.

اینجا بهتر است یا مرکز قبلی؟
- اینجا؛ برای اینکه امکانات اینجا بیشتر است. وقتی خواستم به رشته طراحی بروم، حاج‌خانم ۴‌میلیون‌تومان برای تهیه وسایل کارم پول داد و یکی از دوستانم که دوربین می‌خواست، حاج‌خانم برای او تهیه کرد. حاج‌خانم مهربان است و هوای همه‌مان را دارد. سعی می‌کند هر مهمانی می‌رود، ما را هم به‌عنوان دخترانش ببرد و خیلی تلاش می‌کند که این خانه شبیه خانه‌ای باشد که یک خانواده در آن سکونت دارند. وقتی غصه داریم، او سعی می‌کند حرفمان را بشنود و اگر مشکلی داشته باشیم، دغدغه حل آن را دارد.

چه آرزویی داری؟
- دوست داشتم بروم به رشته ورزش، ولی معدلم به رشته ورزش برای دوره متوسطه نرسید.

 

۲ روایت در خوابگاه دختران گلستان مهدی عمیدی در خیابان شریعتی

 

در آرزوی زندگی بدون دردسر با مادرم هستم

سیزده‌ساله بوده است و برادرش هم دو سال کمتر داشته که پدرش می‌خواسته خانه را بسوزاند. همان روز مادرش از خانه فرار می‌کند و خودش و برادرش در خانه می‌مانند و پدرش همراه دایی‌اش آبگرمکن خانه را می‌آورند که پشت در بگذارند و می‌بینند که بچه‌ها مثل ابر بهار می‌گریند. پدر کارت قرمز دارد و هر بلایی سر کسی بیاورد، محکوم نمی‌شود.

چه زمانی به بهزیستی آمدید؟
- از همان سیزده‌سالگی‌ام پدر‌بزرگم من و برادرم را به بهزیستی سپرد.

مادرت را پیدا کردی؟
-بله، عید هم می‌خواهم چندروزی پیش او بروم و خیلی خوشحالم که قرار است در‌کنار مادر و برادرم باشم.

چرا برنمی‌گردی با مامانت زندگی کنی؟
-چون بابا نمی‌گذارد. اگر بفهمد آبروی مامان را می‌برد و اذیتش می‌کند.

نظرت درباره عزیز‌جان و مرکز مهدی عمیدی چیست؟
- اینجا خیلی خوب است. حاج‌خانم هر نوع حمایتی که بتواند از دختران اینجا انجام می‌دهد. مسیر را خودمان انتخاب می‌کنیم. اگر بخواهیم ازدواج می‌کنیم و اگر بخواهیم ادامه تحصیل می‌دهیم، ولی من ترجیح می‌دهم همراه برادرم برای همیشه پیش مامانم باشم.

رفتار آدم‌های اینجا خوب است؟
- بله. حاج‌خانم اگر به روضه و باغ و طبیعت برود، ما را هم می‌برد.

به مدرسه می‌روی؟
- نه. تا هفتم بیشتر نخواندم. اصلا درس را دوست ندارم.

پس چه کار می‌کنی؟
- مثل مادرم که هنرمند است، ترشی درست می‌کنم. فرشینه روی تور می‌بافم. اسکاچ می‌بافم و کار‌های هنری زیادی یاد گرفته‌ام و انجام می‌دهم.

کار‌های هنری تو را کسی می‌خرد؟
- بله. مشتری دارم. یک سال است به کار هنری می‌پردازم.

درآمدت خوب است؟
- بله آن‌قدر که گاهی طلا می‌خرم. اینجا هم وقتی حیاط را می‌شویم یا اینکه کمک آشپز می‌کنم، مزد می‌گیرم. به پدر‌بزرگم گفتم من را ترخیص کنند که بتوانم کارمند همین جا شوم و حقوق بگیرم.

حاضری در رشته هنری ادامه تحصیل بدهی؟
- نه؛ برای اینکه مربی بافتنی و چرم‌دوزی‌... به همین‌جا می‌آید و انواع هنر را یاد می‌گیرم. یک بار برای داداشم دستکش بافتم. برای تولد چهارده‌سالگی‌اش هم یک کیک بزرگ برای او گرفتم.

هدفت از پس‌انداز پول و طلا چیست؟
-یک تکه طلای بزرگ‌تر بگیرم و گردن مامانم بیندازم.

بزرگ‌ترین آرزوی تو چیست؟
-زندگی بدون دردسر با مادرم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44